نام کتاب: خرید کتاب دیوارها بازی بودند اثر روزبه بهمنی نشر خزه
بروزترین سایت فروشگاهی کتاب در زمینه های مختلف و گوناگون
ما همواره تلاش کرده ایم با همکاری انتشارات های بزرگ در زمینه کمک درسی(گاج،خیلی سبز،الگو،مبتکران،قلمچی،کاگو،مهروماه و ….)
و در رمان(کوله پشتی،میلکان،ققنوس،امیرکبیر،چشمه،سخن،نیلوفر،رشد و…)
شرایط خرید کتاب با تخفیف ویژه برای شما دوستان کتابخوان فراهم کنیم
کافیه کتابی رو که مدنظرتونه را در سایت ما ثبت، و بعد خیلی راحت درب منزل تحویل بگیرید.
سفارشات در شهر تهران در همان روز انجام میشه و پرداخت درب منزل میباشد و شهر های دیگر
48 تا 72 ساعت انجام میشه (واریز جلوتر انجام میشه)
لازم نیست ساعت ها وقت و هزینه اضافی به خرج بدید فقط کافیه بانک کتاب شهر رو دنبال کنید.
دیجی بوک شهر تجربه ای لذت بخش از خرید اینترنتی را برای شما تداعی می کند.
ثبت سفارش در بانک کتاب شهر از 4 طریق امکان پذیر است همراه با ارسال رایگان (تهران) و تخفیف ویژه
1-تماس تلفنی با شماره های 02166403037///02166403046
2-اینستاگرام به آدرس https://www.instagram.com/Book_shahr/
3-از طریق سایت دیجی بوک شهر
اگر کتاب خاصی مورد نظر شما می باشد که در سایت نتوانستید آن را بیابید
به راحتی از یکی از چهار طریق بالا آن را ثبت کنید
بانک کتاب شهر فعال ترین مجموعه در زمینه فروش کتاب بوده و با دارا بودن کامترین آرشیو در تمامی زمینه ها
همواره تلاش میکند نیاز مشتری را برای خرید کتاب بسیار کوتاه نماید
اکنون می توانید برای خرید کتاب دیوارها بازی بودند اثر روزبه بهمنی نشر خزه از فروشگاه بوک شهر اقدام کنید
و در اسرع وقت کتاب را درب منزل خود تحویل بگیرید.
مهرداد –
زمستان 91
امروز مادر در بیمارستان تمام کرد. گفتند که هشت صبح. خبر را اما ظهر به من دادند. خانه بودم. رفتنش را که از مهتاب شنیدم با چشمهایی خیس خیره ماندم به آبی دیوار آن اتاق. آن غم ریاکارانه بود …. رؤیا اما ساده شاد میخندید. به گمانم من هم دلیلی بر گریه نداشتم غیر از همان بهت سالهای دور که انگار که مرا بیاراده به این ظهر رسانده بود. من این مقصد را قبلتر دیده بودم، وقتی که در هزارهای آن خیابان، قصد هر روز من تو بودی. به گمانم آن اشکها بابت حضور اطرافیان بود ولی نه… اطرافیان آن لحظه را هم خوب میشناختم. فقط پدر بود و مهتاب و رؤیا… هنوز مانده بود تا آن آدمهای بیرون سیل شوند به آن همه سال مرداب. شاید که آن بغض فقط شروعی بر لذتی درونی بود. لذتی که در شرمی همیشگی باز از ابراز خود میترسید. رهایی. لمس یک آزادی بکر که از عدم مادر ایجاد میشد. محو یک استبداد. انگار که ناگهان از عابدی پیر ملحدی شوی در زیارتگاهی بزرگ وقتی که یقین داری که تمام آن مؤمنین خشمگین از عصیان تو، هر آن میدانند که به ناگزیر سرنوشت همگیشان کفر است. هر چند که فهم این تولد نو باز هم سخت بود آن قدر که وقتی مهتاب از سردخانهی بیمارستان صحبت کرد بیاراده از خواست یک تصمیم، چشمهایم خیره ماند به آن التهاب سرخرنگ دستهی قیچی گوشهی هال…. عصر با همان قیچی موهایش را به یادگار چیدم وقتی که انگشتهای زمخت پدر گوشوارههای فیروزهایاش را… دیوارهای سرد سردخانه، آبی اقیانوسی بود……این بخش رو دوست داشتم