نمایش دادن همه 2 نتیجه

مشاهده فیلترها
نمایش 9 24 36

خرید کتاب پنجره چوبی اثر م بهارلویی از نشر سخن

410,000 تومان

خوب یاد داشت بعد از آن شب کذایی، عاصی و کلافه پناه برده بود به ناخدا و پرسیده بود “ناخدا چه جوری خوب و بد آدما رو تشخیص بدم!” و ناخدا گفته بود “نعوذبالله، مگه ما خداییم؟!… تشخیص خوب و بد آدما کار ما نیست، کار اون بالاییه! اونم به عمر ما و این دنیا قد نمی‌ده!” معترض گفته بود “ناخدا یه چی می‌گی ها! قربون اون بالایی، یعنی اگه ما بخوایم بفهمیم چی به چیه و کی بهمون راست می‌گه یا دروغ، باید صبر کنیم بمیریم و بریم اون دنیا؟!”… ناخدا هم جواب داده بود “جوون، اون بالایی محک برامون گذاشته! چشم آدما رو که نگاه کنی می‌تونی راست و دروغشونو بفهمی! خیر و شرشونو… اصلا می‌تونی تا ته دلشونو ببینی! برو نگاه چشم آدما کن! زبون بلده دروغ بگه، چشم فقط ادای دروغ گفتنو درمی‌آره!”… برگشته بود به تهران و مثل ابله‌ها حرف ناخدا را باور کرده و زل زده بود به چشمان سیاه او!… هی نگاهش کرده بود و با هر نگاه، دلش لرزیده بود و بندی بسته شده بود به پای باورهای خودش… باورش کرده بود! احمقانه، هم حرف‌های ناخدا را باور کرده بود هم ساده‌دلانه این دختر را!…

خرید کتاب نامهربان من کو نوشته م.بهارلویی نشر برکه خورشید

242,000 تومان

برگه آلویی دهانم گذاشتم و از آشپزخانه سرکی در هال کشیدم؛ مامان و خاله فاطی تازه از مطب دکتر برگشته و گرم حرف زدن بودند. بیشتر خاله فاطی حرف می زد و مامان تایید می کرد. متوجه بودم که کم کم دارد سر خاله می رود زیر گوش مامان و صدای حرف زدنشان به پچ پچ تبدیل می شود. از اینجا به بعد حرف هایشان کاملا زنانه بود و جای ماندن من نبود! برای راحت کردن خیالشان که فال گوش نمی ایستم، برگه هایی که خاله فاطی برای عزیز جون آورده بود، برداشتم و بلند گفتم:
– مامان، به سر میرم پیش عزیز جون و می آم!

جای مامان، خاله جواب داد:
– برو دخترکم، اما دیر نیا تا بتونم قبل رفتن، یه دل سیر نگاهت کنم چشمم روشن شه.
مامان معترض شد که چرا خاله می خواهد زود برود و حین تک و تعارف آنها، من از خانه بیرون زدم. برگه های آلوی دیگری که سهم عزیز جون بود توی دهان گذاشتم و از پله ها پایین آمدم؛ خاله میدانست عزیز جون مشکل مزاج دارد و سهم برگه الوی عزیز همیشه نزدش محفوظ بود.

در خانه عزیزجون بسته بود، او با پا دردش تا بخواهد بلند شود و در را باز کند، جان از تنش می رود. باید مثل بیشتر وقت ها از در همیشه باز تراس، قدم به خانه عزیز جون بگذارم و او را دردسر ندهم. هنوز توی راهرو بودم و در حیص و بیص رفتن یا نرفتن به تراس سر می کردم که دستی نشست در قاب در و راهم را سد کرد. متعجب قدمی عقب برداشتم و چشمم گرد شد!
– به به، مربا خانوم، می بینم که زبون باز کردی و آنتن بازی درمی آری و آمار میدی به دایی!