بهار در استيريا از راه رسيده و هنگام جنگ است.

بهار در استيريا از راه رسيده و هنگام انتقام است.

نوزده سال در جنگ و خونريزي گذشته است. دوک اورسوي بي‌رحم در کشمکشي شرارت‌بار با گردان هشت به دام افتاده، گروهي که بين خودشان درگيري دارند و آن‌قدر خون ريخته‌اند که در تمام سرزمين جاني باقي نمانده است. وقتي که ارتش‌هايشان به راه مي‌افتد، سرها از بدن‌ها جدا مي‌شود و شهرها مي‌سوزند. پشت صحنه هم بانک‌ها، کاهن‌ها و نيروهاي کهن‌تر و تاريک‌تري قرار دارند که بازي مرگباري را براي برگزيدن يک نفر به پادشاهي در پيش گرفته‌اند.

جنگ شايد شبيه به جهنم باشد، ولي مونزا مورکاتو، افعي تالينز، ترسناک‌ترين و پرآوازه‌ترين سرباز مزدور در استخدام دوک اورسو قرار دارد، که بهترين راه براي پول درآوردن هم هست. پيروزي‌هايش او را محبوب کرده، اندکي محبوب‌تر از آن‌چه با ذائق? کارفرمايش جور دربيايد. به همين دليل، مورکاتو پس از آن‌که خيانت مي‌بيند، از کوهستان پايين مي‌افتد تا بميرد، و تنها چيزي که برايش باقي مانده، يک بدن درهم شکسته و عطشي سوزان براي گرفتن انتقام است. به هر قيمتي که باشد، هفت نفر بايد بميرند.

همراهش کسي نيست جز غيرقابل اعتمادترين دائم‌الخمر استيريا، خيانت‌کارترين زهرشناس، يک جاني بالفطره که دلمشغولي‌اي به‌جز شمردن ندارد و يک شمالي که فقط مي‌خواهد کار درست را انجام دهد. دشمنانش نيمي از کشور هستند و اين به‌جز خطرناک‌ترين مرد دنيا است که فرستاده شده تا او را شکار کند و کاري را که اورسو آغاز کرده به پايان برساند.

بهار در استيريا از راه رسيده و هنگام انتقام است…